می‌نویسَم با آب

«𝘚𝘦𝘥𝘢𝘵𝘦 𝘴𝘦𝘢»

شاید این،صدایِ سکوت باشد.

شاید صدایِ قلبم باشد

شاید هم صدایِ اشک هایم باشد

شاید هم صدایِ خودم باشد..صدایِ مَن.

حتی نمیدونم چرا اینا رو می‌گم

دیشب داشتم فکر میکردم من اونموقعا که اینجا بودم واقعا زندگی کردم

و دلم برای همتون تنگ شده

دلم برای سلین تنگ شده

برای هیرای

برای ثنا(اون بزغاله همیشه پیشمه ولی بازم دلتنگشم)

برای چومی

برای مانیا

برای هیون ری

برای میتسوری عزیزم

برای ویلی

برای‌ مائو

برای پریا

برای گریسون

برای لی‌لی

برای آلا

برای آیسان

برای میکا

برای ایمی

برای جیوو

برای جندوکی

برای سنپای

برای بلا

برای نیما

برای کیانا

و برای همه اونایی که اسمشون رو یادم رفت بنویسم،دلم تنگ شده

کاش هممون دوباره بچه‌ بشیم،کاش هیچوقت اون‌ ذوقمون که باهاش میومدیم اینجا کور نمی‌شد

۱۳ لبخند ۱۴۰۲

من می‌خوام سیزده تا بگم،چون فقط دوستش دارم.

۱.روزی که این احمق روانی وارد زندگیم شد.(شاید اگر اون نبود‌ منم الان نبودم که این پست رو بنویسم،نمی‌دونم)

۲.مهمونی دخترونه‌ای که آبان ماه گرفتیم.

۳.تعریف‌هایی که آدم‌ها و دبیر زیستم ازم کردن.

۴.اولین سیگاری که دو تایی کشیدیم.

۵.اردیبهشت ماه که باد و بارون داشت ما رو می‌برد ولی ما تو خیابون عین موش آب کشیده می‌خندیدیم

۶.تمام روزهایی که با فریاد رفتم بیرون،مخصوصا اون شبی که فقط چهار ساعت باهم توی کافه صحبت کردیم و کلی گریه کردم.

۷.اون روزی که اون گربه‌ی سیاه خوشگل پا به پام چند ساعت راه اومد و هرکاری می‌کردم انجام می‌داد،جوری که هرکی رد می‌شد با خنده می‌گفت مامانشی؟! چقدر شبیه همدیگه این.

۸.اون روزی که موهام رو کوتاه کردم و بعدش رفتم پیش وکیل.

۹.اولین بوسه‌ام.

۱۰.اولین روزی که وارد باشگاه شدم و استاد گفت شبیه یک جنگجو زاده شدم و خیلی مستعدم.

۱۱.اون روزی که برف اومد و با مامان کلی زیر برف گریه کردیم و بابا یه آدم برفی کوچولو برام اورد در خونه و رفت...

۱۲.اون روزی که باهم رفتیم کنسرت و تا یازده شب تو خیابون بودیم الکی

۱۳. اون روزی که از بیمارستان مرخص شدم و دیدم فقط بابا دم در منتظرم وایساده.

فقط همین

هیچ جا رو نداشتم که این حرفا رو بزنم

دیگه هیچی ندارم.همین

زندگی را نمی‌خواهم.

کمرنگ بودن این شکلیه.

سیاهیِ احوالم نشو،احمق!
Designed By Erfan Powered by Bayan