مثل یه بطری که پر از دوغ گاز داره و اونقدر پره که نمیشه درشو باز کرد، وگرنه میترکه و همه جا رو به گند میکشه و فقط بوی بدشه که به مشام میرسه
یه حسی مثل تا ابد پر بودن و خالی نشدن؛ یه حسی مثل وقتی که یه نارنجک که ضامنشو کشیدی رو داری نگاه میکنی تا همه چیو نابود کنه ولی اون نمیترکه.همینقدر رو مخ
مثل یه مریض روانی که پر از حرفه و همه دیوارای اتاق سفیدشو خطخطی میکنه اما وقتی روانشناسش پیشش میاد هیچ حرفی نمیزنه، فقط زانوهاشو بغل میکنه و آروم گریه میکنه
مثل مادری که بچشو ازش گرفتن و سالهاست در انتظاره تا بچشو ببینه، اما حالا همه ازش متنفرن و اونو مقصر میدونن، حتی بچش؛ فکر میکنه مامانش ولش کرده و انقدر پر میشه از این احساسات که هیچوقت نمیخواد مامانشو ببینه.
همینقدر طولانی، پر از انتظار، دیوونه کننده، غمگین و رقتانگیز؛ این منم.