تو گفتی دوستم داری.
و من فریاد میزدم این رو، حتی با چشمهام.
تو....تو...انقدر ازت نوشتم که اینجا دستم به نوشتن نمیره.
اون خیلی بهتر از تو با من رفتار میکنه. بیشتر از تو دوستم داره. یکجورایی احساس پرستیده شدن بهم میده. اون ازم پرسید چی خوشحالم میکنه و وقتی دید جوابی بهش نمیدم خودش یاد گرفت چجوری خوشحالم کنه. تو نپرسیدی و تلاشی هم براش نکردی و فکر کردی خوشحالم میکنی، ولی نه..من چون عاشقت بودم حتی با حضور خالیت هم خوشحال بودم.
عزیزم.
نمیدونم باید چیکار کنم. من خیلی درد کشیدم. بهت گفتم نذار از دست برم. بهت گفتم عاشقتم و بهم آسیب زدی و دیگه نمیتونم مثل همیشه با خیس کردن بالشتم با این دردها کنار بیام چون همونقدر که تو رو دوست دارم خودم رو هم دوست دارم و تو برگشتی گفتی که تو هم آسیب دیدی و من تنها نیستم. حتی اون لحظهای که برای «من» بود رو تو مال خودت کردی.
تو، همه وجود من رو مال خودت کردی. تو به چیزهایی از من دست پیدا کردی که نه تنها هیچ مردی، بلکه هیچ آدمی دستش بهشون نرسیده بود.
تو توی کل سلولهای من محکم ریشه زدی و حالا پس زدنت از وجودم وحشتناک ترین کار دنیاست.
اون شب معلق بودم عزیزم.بین ترک کردنت و یک زندگی آروم با خودم در تنهایی و حسرت داشتنت، و یک زندگی پر از تنش و گریه و عشق جنونوار با تو که شاید یک روز از پتانسیلت استفاده کنی و همه چیز درست بشه، یک زندگی با امیدِ واهیای که تا حالا من رو کنار تو نگه داشته، این امید که شاید تو یک روز رفتارت رو درست میکنی.
درست همون شب اون از ناکجا آباد پیداش شد، همهی کار هایی که هیچ مرد دیگهای برام انجام نداده بود رو انجام داد. همهی خلأ هایی که تو توی وجودم ایجاد کرده بودی رو میخواست پر کنه، وقتی دید نمیتونه، تا صبح به پای حرفام از تو نشست. پیشش خیلی گریه کردم، اونقدر گریه کردم که گریهش گرفت. بهش گفتم من هنوز عاشقتم، و نمیتونم ولت کنم.
و گفت کنارم میمونه تا یک روز شجاعتش رو به دست بیارم، حتی اگر اون رو پس بزنم، منتظر میمونه تا یک زندگی تنهایی شاد رو تجربه کنم و از بند تو که به اسم عشق داره ذرهذره وجودم رو میبلعه رها بشم.
من میخواستم با تو تمام چیزهایی که دوستشون داشتم و نداشتم رو تجربه کنم، من زندگیم رو به تو بسته بودم، حتی خانوادم هنوز سر میز شام از تو صحبت میکنن و حتی وقتی هنوز به گوشیم زنگ میزنی ذوق میکنن که مرد رویاهام رو پیدا کردم و باهاش خوشحالم. آره، همه رو اینجوری قانع کردی که بهتر از تو نمیتونستم پیدا کنم...همه رو اینجوری قانع کردی که من رو اذیت نمیکنی هیچوقت.
ولی ببین. منو ببین. اشکامو ببین. ببین چیکارم کردی. ببین چیکار کردی که دیگه اینها رو به خودت هم نمیتونم بگم و همه رو اینجا مینویسم.
اون برام شعر میگه. اون از رد رژم روی دستمال کاغذیای که پیشش جا مونده بود یک قاب عکس درست کرد. اون اون اون اون...اون همه کار میکنه و من دارم زجر میکشم که نمیتونم حتی ذرهای دوستش داشته باشم یا ازش خوشم بیاد، با اینکه همه چیز تمومه.
نمیدونم چطوری میتونی تحمل کنی ببینی یک مرد دیگه همه کارهایی که تو نکردی رو برام میکنه. اون عین تو حرف نمیزنه، عمل میکنه. هیچکس عین تو توی حرفهای قشنگ زدن و امید دادن و رویا ساختن خوب نیست.
لعنت بهت که جوری اومدی توی وجودم که رفتنی نیستی.
خودم هیچوقت فکر نمیکردم زندگی من رو به اینجا بکشونه.
همهچیز میتونست بهتر از اینها پیش بره. من میتونستم زن زندگی تو باشم، برای تو رژ بزنم و برقصم، برای تو آشپزی کنم و بنویسم، و حتی مادر بچهی تو باشم.
ولی تو ترجیح دادی همهی اون رویاها رو با خودخواهی تمام آتیش بزنی و بعد بهم بگی دیوانهوار عاشقمی و نمیخوای از دستم بدی و باید باورت کنم.
نه. باورت نمیکنم. دیگه نمیتونم. اگه دوستم داشتی این همه سال آزارم نمیدادی، و حالا که برای اولین بار جلوت وایسادم و مثل همیشه سکوت نکردم معترض نمیشدی.
ماهها طول کشید تا خودم رو قانع کنم و بپذیرم که عاشقم نیستی، یا حداقل اون مدل رویایی و هیجانانگیزی که ازش حرف میزنی عاشقم نیستی.
من عاشقتم و تو نه.
و عجب تراژدی قشنگی، زمان و مکان غلط و زیبا ترین عشق.