من زنده ام.
زندگی کردن را بلدم، با اینکه هیچوقت نکرده ام.
زنده بودن هیچ و همه چیز است، زنده بودن برای زندگی کردن، زندگی کردن برای زنده بودن.
زندگی را گم کرده ام، شاید هم جا گذاشته ام، یک جای دور، یک جای غریب، آنجا که خنده هایم تبدیل به سکوت شد،آنجا که غمهایم تبدیل به خواب شد، همانجا که خودم را جا گذاشتم زندگی ام هم جا گذاشتم.
حسی که دارم شبیه مرگیست که بوی شادی میدهد،زندگی ای که بوی غم میدهد.
نمیخواهم زنده باشم،میخواهمزندگی کنم؛نجاتم دهید.
و من روزهای زیادی را با آرزوی مرگ زندگی کردم، با آرزوی مرگ بیدار شدم،با آرزوی مرگ به خواب رفتم، با آرزوی مرگ نفس کشیدم؛و این آرزوی دستنیافتنیِ من، تلخ ترین وجه من بود.
هربار که در فکر مرگ غرق میشدم،لبخند شیرینی به روی لب هایم جا خوش میکرد.چه لذتی بالاتر از پایان وجود داشت؟چیزی که آن را ترسناک میکرد این بود که این یکپایانِ پایان ناپذیر بود. پایانی که حتی معلوم نبود وجود داشته باشد یا خیر، اگر یک درصد دوباره شروع میشد و من یادم نمیآمد پایان ها شیرین نیستند چه؟و این دلیلی بود که مرا محکوم به ادامه میکرد، درحالی که خواستار پایان بودم. مثل یک نقطه ویرگولِ تک و تنها که هیچکس متوجه معنای عمق او نمیشود.