سلام.من غم هستم،همان غم شیرینِ تو.این یک نامهست،اما نه یک نامه مثل تمام نامههایی که برایت نوشتهام،نه از عشقمان گفته ام،نه از دلتنگی هایم،شرح حالیست غمگین و خسته کننده.
خانه خالیست،رفته ای.تیکتاک ساعت را نمیشنوم،در قفس زمان گیر افتاده ام.دیوار ها بوی خاک میدهند،پنجره ها بوی تاریکی و من خسته تر از آنم که پیوندم با تختم را به پایان برسانم.سایهات را شب و روز در آغوش میگیرم،صورتم را با سیلی سرخ میکنم،اشک نمیریزم،خواب به چشمهایم نمیآید،جسم رنجوم غذا را پس میزند،فکر میکنم،فکر میکنم،فکر میکنم؛به نکردنها،به ندیدنها،به نشنیدنها.تو همیشه درد مرا میدانی، تو میدانی این دیوانه بی تو بی درمان است،انگار صعبالعلاج محضم.بیا و صورتم را به جای غم، با دستان لطیفت قاب بگیر،از سردرگمی نجاتم بده،گرهی طناب دار را باز کن، الان خفه میشوم،عجله کن،وگرنه از دست میروم،نگی نگفتی.
-دوستدار تو لونت