درد مانند سایه ای شوم به جان قلبم افتاده و تو نیستی.
اشکهایم میجوشد و تو نیستی.
این تنهایی مرا در آغوش میکشد و تو نیستی.
تو نیستی و نیستی و نیستی.
آخ که نبودنت جانکاه است؛آخ.
اگر اینجا باران ببارد فقط بوی خاک بلند نمیشود؛بوی خاطراتِ تو،دنیا را برمیدارد.
آه،از خویش که تهی میشوم آرام آرام.
آه،از این تخت لعنتی و جای خالیات.
آه از این غربت نزدیک و از آن حسرت دور.
لعنت به قلبی که استخوان ندارد اما باز هم میشکند.
یادت رفت من به بودنت معتادم؛نبودنت به من درد میدهد؛دردِ استخوان سوز.
قاصدک..هر دویِ ما،یک نفر را تنها گذاشتیم
اول تو من را و بعد من؛خودم را.
آه از جگر سوختهام؛چقدر بگریم برای گذشتن از تو،چقدر؟تمام خیابان های رویاهایمان خاکستر شد و تو نیستی.