همیشه هر جا هر کاری که کردم،احساس اضافی بودن کردم.
فرقی نداشت که اون چه جمعی باشه و آدماش کیا باشن، منهمیشه اضافه بودم. شاید دارم پیاز داغشو زیاد میکنم؟نه.
اون آدما رو نگاه میکنم، باهم حرف میزنن و میخندن،و منی که همیشه ساکت یه گوشه دارم صداهای اطرافمو میشنوم و به خودم اجازه حرف زدن نمیدم، چرا؟چون هروقت حرف زدم کسی در جوابش چیزی نگفت،یا یه جوری جوابمو داد انگار مجبوره. میدونی بخوام واضحتر بگم اینطوریه که اگه یه نفر دیگه توی یه جمعی نباشه،همه میگن وای کجاست و چقدر جاش خالیه. ولی اگه من نباشم،حتی کسی نمیفهمه که من نیستم.
کمرنگ بودن این شکلیه. مثل یه مداد رنگی بیکیفیت که هرچی زور میزنه پررنگ نمیشه،مثل یه لکه سیاه روی یه لباس سفید که باید نباشه ولی هست،مثل برگِ زرد گیاهی که باید کنده بشه،مثل سیبی که کرم خوردهاس، همینقدر ناقص،همینقدر تنها و اضافی.