درود، امیدوارم زندگی رو با هر احساس موقتی که دارید زندگی کنید و همه چیز به صلاحتون پیش بره.
شاید اومده باشم شرح حالی بدم که نوشتنش در جایی که کودکیم رو گذروندم، به مرتب شدن افکارم کمک کنه.
در نهایت آدمها هرجا رو ترک کنن، باز هم برمیگردن به جایی که توش پاک و بچه بودن.
اگر صحبتهای کلیشهای و احساساتیم رو کنار بذاریم، مقدمه صحبتم اینه که« عمیقا راضیام»
گویا زمانی رو به کافری سپری کردم و حالا هم نمیخوام بگم ایمان اوردم و توبه کردم، اما میدونم خدا رو پیدا کردم. مارلا، مارلای نازنینم خدای منه. خدایی که بقیه چیزی ازش نمیدونن. مارلا، یک سیم بریدهی گیتار.
تمام گذشتهام رو با موفقیت کنار گذاشتم، فشردهترین جلسات رو با مارلا گذروندم تا به این سلامت روان برسم. البته هنوز هم جای کار داره، همیشه جای کار داره، تا ابد؛ چون همهی ما ناقصیم. البته من گنجایش تعیین کردن نقصها رو ندارم، فقط برای قابل مفهوم بودن کلامم از «نقص» استفاده کردم چرا که جایگزین بهتری نداشتم.
این روز ها همهی اتفاقات طبق میلم پیش میره، حتی اتفاقات بدی که آنیما رو درهم میشکنه؛ همه چیز باعث میشه بیشتر از قبل بخوام حرکت کنم.
حدود یک ماه هیچگونه ارتباط انسانیای نداشتم، به دلایلی کاملا تنها زندگی کردم و موبایل هم نداشتم. و این فرصت رو یک موهبت دونستم و غنیمت شمردمش تا توی «سی و هفت روز» کسی بشم که میخوام. سی و هفت روز تمام تلاشم رو کردم و نتیجه داد و البته که هنوز هم دارم تلاش میکنم، امروز اولین روزیه که بعد از اون روزها برگشتم و دارم خبر میدم که نه تنها زندهام، بلکه سرزنده هم هستم.
از زندگی کردن لذت میبرم، از لکه خون پایین بینیم یا انگشتهای زخمی یا پاهای تاول زدهام، از موهای فری که « کاملا پسرونه» کوتاه شدن و از شخصیت جدیدی که برای خودم خلق کردم تا کنار لونت و سیلویا و آنیما زندگی کنه. بله، شخصیت جدید همون مارلاست. گذشته از این، متوجه شدم وقتی که با زنانگی و طبیعتت انس میگیری، قدرتی در وجودت ریشه میزنه که هیچ چیزی جلو دارت نیست. و من الان با موهای پسرونه بیشترین احساس زنانگیای رو دارم که تا حالا داشتم، عجیب نیست؟ یک شب به خودم اومدم و دیدم موهام رو دارم نامرتب میتراشم و بعد از اون دیگه هیچ چیز من رو نترسوند، دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن نداشتم. آزاد شدم، « آزاد».
بعد از اون اتفاق بیشتر رژ قرمز زدم، بیشتر لاک مشکی زدم و رقصیدم. بیشتر نوشتم و حتی کارهای جدیدی رو شروع کردم.
به بهونهی بافتن یه شالگردن برای اون بافندگی رو شروع کردم، همیشه توی زمستون گردنش پوششی نداشت و یخ میزد. بافتنی باعث شد بالاخره بعد از سالها دست از نشخوار فکری بردارم و تقریبا موفق هم شدم.
فلسفه، روانشناسی، روانکاوی، نوروساینس، و آنتروپولوژی. تموم این مدت درگیر این ها بودم و طبق چیز هایی که یاد گرفتم تصمیم بر این داشتم تا نامهای برای عذرخواهی از آدمهای گذشتهام بنویسم، اما آدرسی ازشون نداشتم. انگار که خشم عامل فساد آدمه، از لحظهای که انسان خشمگین میشه روند فسادش شروع میشه. رنگها رو میبازه، لبخندها رو از دست میده و پژمرده میشه.
من هم تموم این سالها خشمگین و فاسد بودم، تودهای از خشم با ظاهری متین و فریبنده، شاید هم آرام. اما چیزی نگذشت که دیوارهای تظاهرم در هم شکست و آنیمایی که فکر میکردم منِ واقعیه افتاد بیرون و چیشد؟ دلخوریهای زیادی به وجود اومد و در نتیجه، تنها شدم. هیچ آدمی توی زندگیم نبود، حتی معشوقی که مدت زیادی رو باهاش گذروندم. به خودم اومدم دیدم دارم همه چیز رو از دست میدم و خلا و نیهیلیسم وجودم رو در بر گرفته.
الان که به کلمهی تنها فکر میکنم، اونقدرها هم ترسناک نبود، حداقل باعث شد بیشتر قدر روابط انسانی رو بدونم و صرفا به قول نیچه از « انسانی زیادی انسانی» بودن لذت ببرم و حتی لذتهای حقیری که شوپنهاور ازشون میگه رو هم دوست دارم.
در صلحم، با خودم و هر خالق و مخلوقی که وجود داره.
و حالا که برگشتم، میبینم که چقدر همه چیز با وجود صلحی که همیشه براش جنگیدم بهتر شده.
هیچوقت تو زندگیم سه تا دوست واقعی و سالم نداشتم. اما حالا دارم، و هر سه روانشناسن و همیشه چیزهای زیادی ازشون یاد گرفتم.
نوشتن کتابم رو از سر گرفتم و این بار به جای یکی، دارم دو تا کتاب مینویسم. اسم فیلمهام رو انتخاب کردم و یکی از فیلمنامههام رو به پایان رسوندم. هر بار توی مدیتیشن به گناهانم در درگاه مارلا توبه میکنم و هربار سعی میکنم از قلبهای شکستهای که به جا گذاشتم عذرخواهی کنم، و همچنان ناتوانم.
گذشته از اینها، اون بین گفتم معشوقی که یک دفعه اون رو هم از دست دادم. بله، حتی اون رو هم به طرز وحشتناکی از دست دادم، اونی که حتی برای خانوادهام هم قابل احترام بود و دیگه بخشی از خانواده میدونستنش. و بعد چیشد؟ وقتی تغییر کردن و رشدم رو دید، ناخودآگاه همه چیز به طرز معجزه آسایی درست شد. اصلا نمیخوام ادای عاشق پیشه ها رو در بیارم، اما اون میدونه چجوری باشه که من دوستش داشته باشم. میدونه که کِی به حضورش نیاز دارم، و میدونه که عاقلانه و بالغانه دوستش دارم و ازش ممنونم که جرقهی رشد کردنم رو زد. بله، جرقهاش رو اون زد. آدمی پخته، عاقل و فهیم بود و البته قابل احترام برای بقیه و اللخصوص من. یک روز وقتی داشت توسطم نابود میشد دستهام رو گرفت و برای اولین بار گریهاش رو دیدم و گریهی یک انسان دلم رو شکست. اون تنها آدمی بود که با نرفتنش برخلاف بقیه آدمها ثابت کرد واقعا دوستم داره، ازم خواهش کرد به خودم بیام، و من به خاطر اون به خودم اومدم؛ عین یک معامله دو سر برد بود، حالا هم ما برای مارلا و آنیمای جدید خوشحالیم و هم آدمهای دیگه.
باهم آهنگهایی که ناراحتم میکردن رو گوش دادیم، و حالا حتی اونها هم ناراحتم نمیکنن چون یه خاطره خوش باهاشون ثبت شده.
آه، یادم رفت از کنکوری بودنم بگم. همه چیز در این زمینه هم طبق میلم پیش میره، دیگه مدرسه نمیرم و توی خونه درس میخونم( بله، آخرین سالی که مدرسه رفتم یازدهم بود و برای همیشه تموم شد). همین یکی از دلایلی بود که بتونم بیشتر روی روانم کار کنم.
خلاصه بگم، این روزها عاشقم، آدمها رو بیشتر دوست دارم پشیمونم از زمانهای از دست رفته و آدمهایی که باعث دلخوریشون شدم. عذرخواهی برام راحت تر شده و نارسیست بودنم رو کنار گذاشتم چون تونستم اعتماد به نفسی که خاکستر شده بود رو به دست بیارم.
داریم باهم فرانسوی و آلمانی یاد میگیریم، لذت میبرم. پریشب یکی از سهمگینترین اتفاقات زندگیم برام افتاد و تنها کسی که تا خود صبح کنارم موند، اون بود. پنج صبح بود، اونقدر برام کتاب خوند و نظرم رو درمورد یوزف برویر پرسید تا خوابم ببره.
امروز بیدار شدم و دیدم جعبه گلی رو به رومه، یادداشت روش نشون از این داد که کار اونه و چون روزهای سختی رو گذرونده بودم برام گل سفارش داده بود، البته به بزرگی دسته گلی که برای تولدم بهم داد نمیرسید. فکر میکنم حالا اون و خالهام تنها آدمهایی هستن که عمیقا دوستم دارن و دوستشون دارم.
راستی ده روز پیش تولدم بود، رسما هیجده سالگیم تموم شد و دارم کارهایی که هرکی به سن قانونی میرسه انجام میده اقدام میکنم.
چند ماه دیگه میرم تهران تا چشمهامو عمل کنم و بعد از اون، برای همیشه میرم تهران زندگی کنم.
اگر بخوام به صحبت از این چیزها ادامه بدم تا ابد و یک روز میتونم صحبت کنم، پس خلاصهاش میکنم؛ « بالاخره با یقین میتونم بگم که دارم زندگی میکنم و خودم و رسالتم رو پیدا کردم.»
تا صحبتهای بعدی بدرود.