دوباره سلام، بفرمایید چای و پرتقال.
قبل از هرچیزی بگم که اگر پست رو نمیخونید، به جاش به پینوشت ۳ جواب بدین، متشکرم.
عنوان پست گویای همه چیزه. بعد از مدتها تصمیم گرفتم کمی بیدار بمونم تا وقت تلف کنم، درسته، فقط خواستم لذت ببرم از کارهای بیهوده کردن، پس با اینکه میدونم باید بخوابم چون سه ساعت دیگه باید بیدار باشم، بازم بیدار موندم.
اول از همه بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم و خوابید، یه پیغام صوتی براش گذاشتم که وقتی بیدار میشه ببینه. بهش گفتم که بافت شالگردنش داره خوب پیش میره و فردا میرم تا کمی آرد بگیرم که براش پای موردعلاقهش رو درست کنم. و در آخر ازش خواستم تا وقتی پیغام رو شنید باهام تماس بگیره، آخه ساعت دو شب یه اتفاق بامزه افتاد که مامان گفت باید حتما برای اونم تعریف کنم. امشب فهمیدم پای دوست داره و خب چرا که نه؟ البته اون قرار نیست پای فردا رو بخوره، این فقط یه امتحانه که ببینیم از پسش درست کردنش بر میام یا نه. اگر موفق بشم، دوباره درست میکنم و براش میبرم.
دوم اینکه، داشتم ستارهها رو خاموش میکردم. چه کار عجیبی، " خاموش کردن ستاره". منظورم خوندن پستها بود. انقدر انجامش نداده بودم که یادم رفته بود این کار خوشحالم میکنه. خوندن طرز فکر و روزانهنویسیهای بقیه، برام جالب و سرگرم کنندهست و حتی میتونن سوژه متن یا مطالعه خوبی بشن.
این وسط، به وبلاگ مدی برخوردم و شروع کردم به از اول خوندن پستهاش و به حودم اومدم و دیدم که یک ساعته دارم وبلاگ یک نفر رو میخونم، عجیبه. خیلی وقت بود از این کارا نکرده بودم.
روزانه نویسی هاش و عکساش انقدر توجهم رو جلب کرد که دلم خواست من هم انجامش بدم. تا حالا شده با یه آدم همزاد پنداری کنید دیگه نه؟ باهاش همزاد پنداری کردم تا حدودی، اما فقط برای نق زدنمون. نق زدنش شبیه نق زدنهای من بود، به دلم نشست.
سوم اینکه، دو روز پیش با یه دوست قدیمی تماس گرفتم و گفتم زندگی خیلی برام لذت بخشه، شبش خوابیدم و صبح وقتی بیدار شدم شدیدا مریض شده بودم! نمیخوام غر بزنم یا بگم زندگی میخواسته بهم بگه شکر نخور بشین سر جات و هنوزم معتقدم زندگی خوبه، اونم در حالی که آبریزش بینی و تب همین الان داره دیوونم میکنه. فکر میکنم لذت وقتی به وجود میاد که تو به پذیرش میرسی. قبلا شبیه یه نوزاد بودم که تا چیزی بر وفق مرادش نبود داد و هواد میکرد تا جایی که شرایط بهتر بشه، اما الان فقط به هر موقعیت و اتفاقی با آغوش باز خوشآمد میگم.
چهارم اینکه امشب یه اتفاق غیرمنتظره و شوکه کننده هم برام افتاد. یه آدم خیلی عزیز هشت ماه پیش از اینجا رفته بود، بعد از سه سال خاطرات مختلف. توی آشپزخونه بودم و داشتم برای خودم پیاز خرد میکردم و میرقصیدم، که یک دفعه در خونه باز شد و اون آدم توی چهارچوب در وایساده بود. چی بگم؟ کاش از واکنشم فیلم میگرفتن. خشکم زده بود. حتی وقتی شام خوردیم، هنوز باورم نمیشد جلوم نشسته و داره باهام شام میخوره. الانم خوابیده، هنوز باورم نمیشه که توی یک خونه پیش من خوابیده و فردا اول صبح هم میبینمش و حتی سوار ماشینش میشم تا منو برسونه مشاوره. جدا از اینها بهم گفت از آخرین باری که همو دیدیم خیلی لاغر تر شدم. همه بهم میگن واقعا لاغر شدم. مخصوصا صورت گردالیم. اثرات خواب منظم و رژیم سالمخوری رو بالاخره دیدم، فهمیدم نباید حتما سنگین ورزش کرد یا رژیم سخت گرفت، باید حتما سالم میخوردم و میخوابیدم، همین. البته اینکه قدمم بلند تر شده در اینکه لاغر به چشم میام بی تاثیر نیست، بالاخره میتونم خودم رو تقریبا قد بلند خطاب کنم نه متوسط، هاها.( اما من واقعا دلم برای پیتزا تنگ شده، از تخم مرغ آبپز و مرغ و سبزیجات خسته شدم. به بنده قند و چربی برسانید)
میزان صمیمیتی که تونستم بین اعضای خانوادم و آدمای زندگیم ایجاد کنم خیلی خرسندم میکنه، مخصوصا ارتباطی که بین اون و مامانم ایجاد کردم، هربار که میبینم راحت باهم حرف میزنن و نسبتشون باهمدیگه رو پذیرفتن، لبخند میزنم. امان از این ارتباطات عمیق و در عین حال سادهی انسانی. دلم میخواد دوستهای خیلی بیشتری پیدا کنم، دوستهای سالم و نزدیک که بتونم هر از گاهی یه کتاب خوندن یا فیلم دیدن مهمونشون کنم.
امروز کتابهای مخلوقات غریب و سمت تاریک کلمات از حسین سناپور رو خوندم و واقعا خوشم نیومد، دلم یه کتاب از یه نویسنده ایرانی میخواد که کیف کنم، اینا چیه دیگه؟ حتما باید بریم نوشتههای اتریشیها یا آلمانیها و روسها رو بخونیم که کیف کنیم، ای بابا.
کلاس فرانسه امروز خوش گذشت،بالاخره تونستم اولین نامهام به زبون فرانسوی رو بنویسم و براش بخونم. حالا دیگه وقتی جمله میگه، منم کامل میفهمم. وقت مهاجرتمون رسید یا نه؟D:
حرف از مهاجرت شد، دلم میخواد یه پست جدا درموردش بذارم، واقعا نمیشه خلاصه درموردش نوشت. بعد ها شاید چند تا پست مفید که فکر کنم به کارتون میاد هم بنویسم، مثلا اینکه چطور خودآموز زبان بخونیم یا یکسری مسائل و راهکار های روانشناسی. البته خیلی وقت پیش توی دیلیم ممبرام ازم خواستن که توی ویدیومسیج بهشون میکاپ یاد بدم( تعریف از خود نباشه، میکاپای خوبی انجام میدم). در زمینه روتین پوستی و خودمراقبتی و ایناهم اطلاعات زیاد و مفیدی دارم همیشه و از کمک کردن خیلی خوشم میاد و ذوق زده میشم. شاید یه چیزایی هم در این مورد نوشتم.
پ.ن: واقعا دلم میخواست عکسهایی که میگیرم رو اینجا بذارم اما با لپتاپ میام اینجا، پس ظاهرا فعلا نمیشه. حالا یه کاریش میکنمD:
پ.ن۲: این روزها واقعا احساس زیبایی میکنم، چون هربار میرم جلوی آینه لبخند میزنم و بالاخره میتونم کمی تعریفهای دیگران رو باور کنم. شاید دیگه پارانویا ندارم. امیدوارم این وضعیت ادامه داشته باشه، تشنج درونیم رو خیلی کاهش داده.
پ.ن۳: چه چیزی توی آدمها باعث میشه دلتون بخواد برید یه جای دور زندگی کنید؟