موقعی که قالب اینجا رو این شکلی کردم، شبیهش نبودم. اما انجامش دادم چون می‌دونستم روزی که این پست رو بذارم و بگم الان شبیهش شدم می‌رسه. روزی که همه چیز عوض شده باشه امروزه. 

انقدر درگیر دیلی‌های تلگراممون شدیم که اینجا رو یادمون رفت، و باید بگم که من یکی همه چیزم رو حذف کردم تا یه کم به زندگی واقعی نزدیک تر بشم، یعنی همین‌جا. درسته که دیگه کسی نیست و نمی‌خونه، ولی این اهمیتی نداره. چون در نهایت یک آرشیو خواهم داشت از صحبت‌هایی که برای خودم جالبن و باید زده بشن. و نه جوری‌ان که بشه برای شخص خاصی گفتشون و نه جوری که بشه توی دفترم بنویسم، مثل تموم نوشته‌هام.

پس، اینجا انتخاب معقولیه.

همه چیز از جزیره‌ی ججو شروع شد. شروع یک مسیر جدید و جرقه‌ی یک آرزوی بزرگ. همه چیز، از عکاسی و بوسه‌های بین گل‌های همیشه بهار شروع شد. همه چیز از اون شبی شروع شد که تا خود صبح از آرزوهای سیزده سالگی من بدون سانسور صحبت کردیم، برای اولین بار.

آخرِ حرفام که نگاهم پر از حسرت بود، برگشت گفت چرا یه جوری رفتار می‌کنی انگار اون آرزوها برای همیشه دفن شدن؟ گفتم خب چون دفن شدن.

و گفت نه تا زمانی که من اینجام. گفتم یعنی چی؟ گفت می‌خوام باهم به آرزوهای آنیمای سیزده ساله برسیم، حالا اینا آرزوهای منم هستن.

و همون لحظه بوم، جرقه خورد.

از اون روز به بعد، با امید بیشتری خوابیدم و بیدار شدم.

-------------------------

چند ماه بعد از اون تصمیم، اتفاقات عجیبی افتاد و در یک آن همه چیز خراب شد. ولی آرزوهای من از بین نرفت. حتی ناراحت هم نشدم، فقط عصبانی بودم که نمی‌تونم به اون صورتی که دلم می‌خواد داستان رو پیش ببرم. بعد از سه ماه دوری از اون مکان، پریشب رفتم اونجا. کار خاصی نکردم، فقط پذیرفتمش و سوگواری‌ کردم. لباسی که برای یک روز خاص خریده بودم تا اونموقع بپوشم رو، پوشیدم و زیبا بودم.

می‌خواستم روی اون پلِ خرابی که پر از داستانه قدم بزنم ولی مثل قبلا تاریک بود و ترسیدم، و به خودم خندیدم که قبلا فقط به خاطر احساس پناهگاه داشتن از اونجا رد می‌شدم.

روی اون نیمکت جادویی نشستم. آروم و قرار نداشتم، بلند شدم و رفتم کافه‌ای که حتی اونجا هم پر از داستان بود. شیرفندقی که ازش خوشم نمیاد ولی پر از داستانه رو سفارش دادم و تا چند دقیقه به فنجونش خیره شدم. حتی‌ کامل هم نخوردمش، پولشو حساب کردم و اومدم بیرون.

چشمم خورد به اون دکه‌ی داستان داری که معدن سیگار بود. یه جمله از یه مکالمه‌ی قدیمی رو‌ توی گوشم همون لحظه شنیدم و خندیدم:« جناب پیپر داری؟»

به این فکر کردم که، آیا سیگار سوگواریم رو کامل می‌کنه؟ 

و دیدم بله و برخلاف همیشه احساس بدی بهش نداشتم. اینکه بعد از یک سال لب نزدن بهش حالا تصمیم بگیرم دو سه نخ بکشم، مشکلی ایجاد نمی‌کنه. حتی با اینکه با شعار سلامتیت از همه چیز مهم تره، این همه مدت خودمو دور نگه داشته بودم.

به خودم اومدم دیدم به فروشنده می‌گم:« سلام خسته نباشید، سیگارِ فلان دارید؟»

در کنارش، یه فندک قرمز بهم داد. قرمز، همین رنگی که بهش تبدیل شدم؛ اونم منی که یه زمانی آبی بودم. نه یک آبی معمولی، یک آبی اقیانوسی.

نخ اول

نخ دوم

نخ سوم رو داشتم روشن می‌کردم که گوشیم زنگ خورد، انتظارش رو داشتم. همونجوری که صدای فندک پشت تلفن به گوشش می‌رسید و صحبت می‌کرد، یه اتفاق بد افتاد که به سختی ازش گذر کردم.

خیلی وقت بود بیرون بودم. ساعت یازده شب بود، هیچی نخورده بودم. پاستا دوست ندارم، ولی پاستا سفارش دادم. چون حتی این هم داستان داشت و اونقدری ارزشش رو داشت که بعدش معده درد بگیرم.

وقتی رسیدم خونه ساعت یک بود و چشم‌هام درد می‌کرد، توی مسیر گریه کرده بودم.یه پیام دریافت کردم:« فردا باهات تماس می‌گیرم، بگو کی وقت داری.»

فردا شد. کل روز غیبم زده بود تا مجبور نباشم بگم که کی وقت دارم، چون من همیشه وقت داشتم.

دیشب حال لینا در حد کسی که مستعد خودکشیه بد بود و داشتم از نگرانی می‌مردم. مجبورش کردم باهام بیاد باشگاه و بعد بردمش بستنی خوردیم. ماشین رو که پارک کردم تا یه کم پیاده روی کنیم، صدای جیغ شنیدم. یه دختر بود که برادرش با چاقو داشت تهدیدش می‌کرد و مردم بدون هیچ کاری فقط وایساده بودن نگاه می‌کردن، اونم فقط جیغ می‌کشید و التماس می‌کرد. با دیدن این صحنه، احساس تنفر بیشتری به فرهنگِ خراب‌شده‌ی ایران پیدا کردم.

امروز صبح وقتی بیدار شدم، هنوز خورشید طلوع نکرده بود. رفتم روی پشت بوم و به یاد قدیما طلوع رو نگاه کردم. یاد حرف یک عزیزِ از دست رفته افتادم که می‌گفت اونقدر که تو طلوع خورشید رو دیدی، شازده کوچولو ندیده. 

و من آرزو کردم که ای کاش دوباره تبدیل به یک گل رز بشم.