بعد از اینکه از دیروز تا الان به اینترنت دسترسی نداشتم و نمیتونستم حرفهام رو منتشر کنم، یادم افتاد اینجا کار میکنه و اینجوری شد که الان دارم مینویسم.
دقیقا ساعت پنج صبح دیروز از خواب بیدار شدم، با صدای یک کلاغ بزرگ و سیاه روی پنجره که بهم زل زده بود و ترسیدم.
گوشیم رو برداشتم، کلی نوتیف و میسکال دیدم و نگران شدم. اینترنتم رو روشن کردم و با خبرهای زیادی مواجه شدم که دنیا رو در یک آن روی سرم خراب کرد.
بهم گفته بود نزدیک خونهشون رو زدن و وقتی بهش زنگ زدم هم صدای موشک و انفجار نمیذاشت دقیق بشنوم چی میگه. تمام تن و بدنم میلرزید. اون لحظه اصلا یادم رفته بود که تصمیم گرفتم ازش متنفر باشم، بلد نبودم. یاد یه دیالوگ که توی یه پادکست شنیده بودم و احتمالا مربوط به یک فیلمه افتادم. "نمیفهمی؟ که دو دقیقهی دیگه توی این شهر معلوم نیست کی زنده بمونه؟ نمیفهمی؟ واقعا حس نمیکنی؟ که با یه موشک ممکنه دو لحظه دیگه اصلا من و تو نباشیم؟ چی برات مهمه الان؟"
آره. اون لحظه نمیتونستم به این فکر کنم که دلشکستگیم برام مهمه. تنها چیزی که میخواستم زنده موندنش و دوباره دیدن و بغل کردنش حتی برای یک ثانیه بود.
یادم افتاد که آدمهای دیگهای هم هستن که باید نگرانشون باشم و چند دقیقه بعد به خودم اومدم و دیدم نگران همهام، حتی اونایی که دیگه تو زندگیم نیستن یا از همدیگه متنفریم و حسی به همدیگه نداریم.
نگران همهام. نگران خاطراتم. نگران این زندگیهایی ام که میتونیم داشته باشیم و دارن دودش میکنن. نگران ایرانم و نگران پدر و مادرهامونم که بیشتر از اینها باید داغ به دلشون بمونه.
احساس میکنم یک تیکه خیلی بزرگ از وجودم کنده شده و رفته به آسمون و تبدیل به یک ستارهی امید شده. شاید امید برای روزهای بهتر، شاید امید برای اینکه این حرومزادهها گورشون رو بالاخره گم میکنن و اینسری با همیشه فرق میکنه.
و بعد با خودم میگم که امید به چه قیمتی؟ به قیمت قربانی دادن؟ این لجنها سگکش بشن که در ازاش مردم هم عزادار؟
و حتی اشکهام هم سرازیز نمیشه. کرختم. بیشتر از اینکه از مرگ بترسم از از دست دادن میترسم؛ حاضرم همین الان بمیرم ولی در ازاش همه زنده بمونن. همه عزیزانم بتونن زندگی کنن، توی همین ایران.
تموم نشید. نمیرید. زنده بمونید. منفجر نشید.
دود...انفجار...گریه...ترس...عشق.