این روزها تنها کاری که برای زنده موندن اون بخش نازنازی و ضد‌جنگی مغزم می‌تونم بکنم، غرق سینما شدنه. سینما همیشه نجات‌دهنده بوده برای من، پس چرا وسط صدای انفجار و نور پهپاد‌ها بهش پناه نیارم؟

می‌خواستم به روتین عادی زندگیم برگردم؛ می‌خواستم زود بیدار شم و زود بخوابم، ورزش کنم و غذای سالم بخورم و هفته‌ای یک بار با زی‌زی تماس تلفنی داشته باشم تا باهم چهار ساعت درمورد مهم‌ترین مسائل روانیمون صحبت کنیم و اون مثل همیشه آخرش بگه آخیش! بازم جواب سوالاتم رو ازت گرفتم اتاق شماره‌ی ۱۳! و بعد من آهی بکشم و بگم ولی من نه تنها جوابمو نگرفتم، بلکه حالا سوالات بیشتری هم دارم صندوق‌ پستی قفل شده عزیزم.

دلیل این نامگذاری‌ها برمی‌گرده به شب تولد من که معلوم شد من برای اون یک اتاق درمانم و اون برای من یک صندوق‌ قفل شده که وقتی قفلش رو باز می‌کنه کوهی از نامه روی سرم می‌ریزه، شبیه صندوق نامه‌ی سوفی که پر از نامه‌های فیلسوفی بود که هربار سوفی رو به فکر کردن وامی‌داشت.

حالا من و زی‌زی دیگه حرفای عمیق نمی‌زنیم و تنها کارمون شده روزی هزار بار بهم بگیم«خوبی؟ مراقب خودت باش» و اون تلخ می‌خنده و بهم می‌گه «چجوری مراقب خودم باشم؟» و از اونجایی که من هیچوقت جدی نیستم، می‌گم « جاخالی بده.»

وای که چقدر پراکنده صحبت می‌کنم، بگذریم. خلاصه که، الان به سینما پناه اوردم همونطوری که همیشه همینطور بوده. فیلم می‌بینم، خیلی فیلم می‌بینم، سریال می‌بینم و سعی می‌کنم زبانم رو بهتر کنم چون می‌دونم دیگه قرار نیست دو سال دیگه مهاجرت کنم، در اولین فرصت انجامش می‌دم. و آره این روزها دارم به صورت آکادمیک برای مهاجرتم دو تا زبان جدید یاد می‌گیرم و خوشحالم که امسال این آرزوم رو عملی کردم، بلد بودن چندین زبان‌ یا حداقل توی مسیرش قرار گرفتن.

من نمی‌تونم رویاهام رو به بهای وطن‌دوستی بفروشم و بسوزم و بسازم. من ترسیدم و خشمگینم. یادمه اون شب اون مردِ سیبیلو با اون ته مونده قهوه‌ توی فنجونش ازم پرسید« وقتی بزرگ شدی می‌خوای چیکاره بشی؟» و من گفتم « دختر کیارستمی. توی ایران.»

حالا باید فرار کنم. باید یک کیارستمی سرگردان باشم که هر نقطه‌ جهان به دنبال خونه می‌گرده.

بذارید یک نفر رو اینطوری بهتون معرفی کنم که...یک‌هویی وسط زندگیم سبز شد و برخلاف بقیه آدم‌های زندگیم من هیچوقت نخواستم براش نامه بنویسم یا اسمی انتخاب کنم در صورتی که اون برای من شعر هم می‌گفت. این روزها که همه به مرگ نزدیکیم اون هم بیشتر اصرار می‌کرد که نامه براش بنویسم چون ممکنه بمیره و به قول خودش گوشتش عین گوشت خوک تو اسلام حروم می‌شه اگه نامه‌ی من رو نخونه و بره، پس منم نوشتم. اسم هم براش انتخاب کردم، سیِ‌لو. توی زبان اسپانیایی یعنی آسمان، بهشت. دلیلش هم این بود که وقتی باهاش صحبت می‌کنم پاهام از زمین فاصله می‌گیره و عین یک ابر سفید پشمکی بیخیال و سبکم؛ و بلده خوشحالم ‌کنه بدون اینکه من چیزی بگم. درواقع بیشتر مکالماتمون رو اون پیش می‌بره و من هم از این سکوتم خیلی لذت می‌برم، چون اولین باره که یک‌ نفر تونسته به سمت مثبتی هدایتش کنه.

حالا چرا این همه از سیِ‌لو صحبت کردم؟ برای اینکه بگم اون هم این روزها درگیر سینما کردم. البته اون خودش تحلیل‌گر فیلم و عضو انجمن بوده و چند‌تایی هم فیلم کوتاه ساخته( اگر بخوام از دستاورد‌هاش و کامل بودن این آدم بگم باید یک پست جدا بذارم). گذشته از این‌ها، هی باهم فیلم می‌بینیم و درموردش صحبت می‌کنیم. و تمام فیلم‌هایی که بهم معرفی می‌کنه پیامشون مشترکه و اون مارمولک فکر می‌کنه من نمی‌فهمم که داره از این طریق بهم حرفای خودش رو می‌زنه. و نکته عجیبی که نظرم رو جلب کرده، اینه که توی سه تا از فیلمایی که دیدیم، به یک آهنگ برخوردم، California dreamin. و هرروز مدام دارم گوشش می‌دم، باهاش می‌رقصم، باهاش می‌نویسم( حتی الان هم)؛ صدای زندگی می‌ده.

بهم گفت وقتی این داستان‌ها تموم بشه میاد پیشم تا این رو باهم گوش کنیم. بهش گفتم فقط همین؟ گفت شاید یه شعر دیگه هم برات بنویسم. دوباره گفتم فقط همین؟ گفت یه دسته گل هم برات میارم. گفتم موگه؟ گفت نه، یاسِ شب‌بو. گفتم فقط همین؟ گفت انتظار داری با هارلی دیویدسونم بیام بریم کالیفرنیا؟ گفتم نه، این کارا کار اون بود، تو همون شعرتو بگو.

عین پرستارهای زمان جنگ که نامه‌های سربازا رو جمع می‌کردن، دارم شعر‌هاشو جمع می‌کنم. و امیدوارم وقتی همه‌ی این تنش‌ها بخیر و خوشی تموم شد، کلکسیونی از فیلم‌های دیده شده، آهنگ‌های گوش داده شده، و شعر ها داشته باشم و کلی چیز یاد گرفته باشم‌.

من نمی‌خوام هیچ جای این دنیا دنبال خونه بگردم، خونه‌ی من تهران بود؛ تهرانی که برای من پر از رویا و برنامه بود و حالا داره می‌سوزه.

دو روزه به اینترنت دسترسی ندارم فیلم و سریال‌هام هم ته کشید دو ساعت پیش، نمی‌دونم چیکار کنم. نمی‌تونم کتاب بخونم، درس هم همینطور.

و می‌دونم که دارم از هر دری صحبت می‌کنم، متاسفانه نمی‌تونم مرتب بنویسم‌. فقط می‌دونم جنگ باعث شده بیشتر قدر لحظات ساده‌ی زندگی رو بدونم‌ بدون اینکه خودم رو اذیت کنم و توی چارچوب‌ها قرار بدم.

پ.ن: شاید بیام درمورد فیلم‌هایی که می‌بینم صحبت کنم، نظرتون چیه؟