تو به این می‌گی سرنوشت؛ من بهش می‌گم مرگ. مرگِ تموم رویاها. مرگِ لحظه‌هایی که سر انتخاب اسم بچه‌هامون بحث می‌کردیم. مرگِ لحظه‌هایی که من رو مادر تصور می‌کردی و خودت رو پدر. مرگِ لحظه‌هایی که می‌گفتی وقتی ازدواج کنیم می‌ریم فلان‌جا. مرگ اون وعده‌هایی که نیمه‌شب با صدای خواب‌آلودت می‌دادی و خنده‌هام ستاره‌ها رو قلقلک می‌داد. مرگ صدایی که می‌گفت هیچوقت تنهات نمی‌ذارم. می‌دونی؟ اینا همه مرگه. مرگِ اون زنی که من می‌تونستم برای تو باشم و اون مردی که تو برای من. شبیه به پژمرده و خشک شدن دسته گل موردعلاقه‌م می‌مونه، نمی‌دونم بندازمش دور یا نگهش دارم.  نمی‌دونم از گلبرگ‌های خشکیده‌ش بذارم توی پاکت نامه‌هام یا همونجوری ولشون کنم.
می‌دونی؟ من دلم می‌خواست همه‌ی این‌ها زنده باشن. حتی نمی‌دونم مرده‌ن یا نه، شاید توی کُمان، شاید هوشیاری‌شون رو از دست دادن. عجیب نیست که دارم با عشق شبیه به فیزیک یک آدم برخورد می‌کنم؟ چی بگم، عشق برای من شبیه یه بچه کوچیک بود که باید ازش با لطافت و دقت مراقبت کرد و اگر خورد زمین یادش داد چجوری بلند بشه. عشق برای من، خیلی بیشتر از معاشقه و رویاهای قشنگ ساختن بود. عشق برای من تنبلی نکردن و تلاش برای همدیگه بود. شاید ما تنبل نبودیم، شاید فقط خسته بودیم
با وجود همه‌‌ی این‌ها، هربار که اسمت رو شنیدم، انگار چیزی توی سینه‌م ترک برداشت. نه چون دلتنگتم، نه. چون اون زنی که دوستت داشت دیگه نیست، فقط رد ناخن‌هاش رو گذاشت روی استخون‌هام و رفت. شاید ته مونده‌ای از اون زنی که با شنیدن صدات یه لرز از گردن تا زانو‌هاش می‌دوید، هنوز زنده‌‌ست. هنوز می‌لرزه. هنوز یادش نرفته که چطور نگاهت می‌کرد، جوری که انگار راه نجاتم از تمام دنیا، توی چشم‌هات بود.
می‌دونی؟ گاهی فکر می‌کنم تموم این چیزی که ما بودیم، یه خط اشتباه توی دفتر بی‌توجهی زمان بود. ستاره‌ها رو نگاه می‌کردم، خواب‌هام رو مرور می‌کردم، از اول هم می‌دونستم تو همیشه میای که بری.
نه که نفهمیده باشم، نه که ندیده باشم نگاهت کجاها سُر می‌خوره.
فهمیده بودم، فقط خواستم یه بار این دنیا رو با چشم بسته راه برم که اگر افتادم، تو من رو بگیری.
وسط خرابه‌های زندگیمون، ما بهم پناه اوردیم.
تو دنبال زنی بودی که همه زخم‌هات رو بدون اینکه بپرسه، ببوسه.
و من دنبال مردی بودم که وقتی بغض صدام رو می‌لرزونه، بگه بمون، این بار خودم می‌جنگم.
ولی هیچ کدوممون پیدامون نشد.
می‌دونی چیه؟ من خسته‌م. نه از عشق، بلکه از جنگیدن برای عشق. از اینکه باید تو رو توی مشت بی‌قراری‌هام نگه می‌داشتم و تو حتی بلد نبودی چجوری دستم رو بگیری.
نه، ما تنبل نبودیم. ما خالی شده بودیم؛ و تو به جای پر کردن، رفتی.
می‌دونی؟ آدم‌ها فقط با نبودن نمی‌رن. گاهی با موندن‌ اشتباه‌، با نگاه نکردن، با حرف نزدن یا به رو نیوردن، آدم رو تموم می‌کنن‌.
و من دیگه تمومم.
نه برای همیشه، شاید برای تو.
با این وجود، هنوز جلوی در ایستادم و کلید رو توی دستم می‌چرخونم. موندم باید ببندمش، یا نیمه باز بذارمش.
نمی‌دونم،من دیگه کسی رو نمی‌خوام. دیگه کسی رو نمی‌خوام که فقط وقتی سردشه بیاد تو.
بعضی از عشق‌ها برای نگه‌ داشتن، نیاز به مردن خود آدم دارن. و من تصمیم گرفتم زنده بمونم.
دیگه نمی‌خوام دنبال دلیل باشم که چرا چشم‌هات نگاهم نمی‌کرد یا چرا صدات شبیه قبل گرم نبود. دیگه نمی‌خوام دروغ‌هات رو با هزاران شاید توجیه کنم.
دیگه می‌خوام از جلوی در برم کنار و برای خودم چای بریزم، حتی اگر نیمه‌باز مونده باشه.
شاید یک روزی که سال‌ها گذشته، احتمالا به خاطر نخ قرمز سرنوشت یا موقعیت قرارگیری ستاره‌ها،
من رو با دختر بچه‌ای که چشم‌ها و لبخندش شبیه به منه و دستم رو محکم گرفته ببینی. صدام می‌زنه مامان و تو همون‌جا یک‌جوری نگاهش می‌کنی که انگار گذشته، یک‌دفعه زنده شده.
ولی من فقط ساکت رد می‌شم، بی‌نیاز از توضیح و بی‌احتیاج به برگشت. و اون روز، نه دلتنگ می‌شی و نه عاشق. فقط می‌فهمی که نباید می‌ذاشتی اون زن، از در بره بیرون.
شاید اصلا یک روزی که سال‌ها گذشته همدیگه رو ببینیم و بتونیم دوباره باهم باشیم. شاید اصلا بخوام تا آخر عمرم تنها بمونم.
و باز هم شاید یک روزی که سال‌ها گذشته، به خاطره‌هامون نگاه کنم و به جای گریه یا حسرت، فقط لبخند بزنم. نه برای تو، برای خودم. که بالاخره، خودم رو انتخاب کردم و نایستادم تا تو انتخابم کنی.